چه کشکی چه پشمی!
چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد . ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند. در حال مستاصل شد... از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم. قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خودرا محكم گرفت.گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و ...
نویسنده :
ضحی زاده احمدي
17:55